:: وصیت فرمانده پاکستانی
 (۱۲ / ۱۱ / ۱۳۹۴)

:: کل‌کل‌های حسن باقری و آقا رشید
 (۱۲ / ۱۱ / ۱۳۹۴)

:: نامش را از "حسینی" به "کنی" تغییر داد
 (۱۲ / ۱۱ / ۱۳۹۴)

:: بیست‌وهشتمین سالگرد شهداي محله در منزل پدري شهيد سعيد ناصري برپا شد
 (۱۱ / ۱۱ / ۱۳۹۴)

:: عزیزِ آقاعزیز که بود؟
 (۱۱ / ۱۱ / ۱۳۹۴)

:: فرمانده‌ای که خونابه‌های پای رزمندگان را تخلیه کرد
 (۱۱ / ۱۱ / ۱۳۹۴)

:: سیاست‌های کلان محور مقاومت زیر نظر سیدحسن نصرالله
 (۱۱ / ۱۱ / ۱۳۹۴)

:: شهید "حسن باقری" بهشتی جنگ بود
 (۱۱ / ۱۱ / ۱۳۹۴)

:: عکسی با ارزش برای رزمنده ها
 (۱۱ / ۱۱ / ۱۳۹۴)

:: شهیدی که طبق قول به پدر جنازه‌اش ۴۵ روزه به خانه برگشت
 (۲۸ / ۳ / ۱۳۹۴)

:: غواصی که دوازده شهید را شناسائی کرد
 (۲۸ / ۳ / ۱۳۹۴)

:: خاطره ای خواندنی ازشهید غواصی و بیت المال
 (۲۸ / ۳ / ۱۳۹۴)

:: غواصان اروند دنيا را شگفت زده کردند
 (۲۸ / ۳ / ۱۳۹۴)

:: پیام رهبر معظم انقلاب در پی تشییع باشکوه پیکر مطهر شهدا:
 (۲۸ / ۳ / ۱۳۹۴)

:: روایت عینی 4 غواص آزاده از آخرین لحظات اسارت در کربلای 4
 (۲۸ / ۳ / ۱۳۹۴)

:: شهید محمدرضا پورکیان
 (۲۰ / ۱۰ / ۱۳۹۳)

:: نامه فرمانده عراقی قبل از "عملیات والفجر8"
 (۲۰ / ۱۰ / ۱۳۹۳)

:: ماجرای خوردن کله پاچه در دوکوهه
 (۲۰ / ۱۰ / ۱۳۹۳)

:: دلنوشته یکی از رزمندگان گردان زهیر
 (۲۰ / ۱۰ / ۱۳۹۳)

:: برگزاری مراسم سالگرد
 (۲۰ / ۱۰ / ۱۳۹۳)





اخبار سایت
انتخاب گروه :
مادر جان ،بگذار بگریم.
۲۱ / ۹ / ۱۳۹۲

 

              تو را به خدا مادر تو دیگر راحتم بگذار . صبح تا

 شب از این و آن طعنه میخورم و زخم زبان میشنوم و تنها

 آنچه امید میدهد و جانم را نیرو می بخشد و در برابر این

 همه ناجوانمردی مقاوم میکند، همین چند لحظه ای است

 که در کنج خانه تنها مینشینم و با خاطراتم عشقبازی

 میکنم، تو خودت خوب میدانی که چرا زیاد حال و حوصله

 ندارم ، میدانی که چرا دوست دارم با خودم باشم ، چرا 

میان این همه سرگرمی یک آلبوم عکس تمام وجودمرا به

 زنجیر میکشد ، چرا از میان همه مظاهر زیبای طبیعت ،

 غروبش را دوست دارم ،چرا از تعارفات مسخره روزمره، فراری ام . زیاد از جشن و خوشگذرانی خوشم نمی آید.

             بهشت زهرا را بیشتر از پارک لاله دوست دارم

 .آری تو خود خوب میدانی. اما حالا که سر به سرم

 میگذاری و اصرار داری که از زبان خودم جویا شوی ،

 عیبی نیست .بیا و کنارم بنشین تا برایت قصه بگویم .


               اماشبیه خودت ، من قصه میگویم و تو باید تا

 آخرش را بشنوی ، اما قصه من با قصه های توفرق هائی

 هم دارد . تو قصه میگفتی و میدانستی همه اش افسانه است

 و خیال ،

            اما من قصه میگویم و بخدا جز راست بر زبانم

 نخواهد آمد . تو قصه میگفتی تا من آرام آرام بخوابم و با

 خاطری شیرین غصه هایم را فراموش کنم ، و من قصه

 میگویم، اما تو را به خدا مخواب مادر که میخواهم غصه

 دارت کنم . تو قصه میگفتی و از من میخواستی که جزبه

 چهره ات به جائی خیره نشوم.

          من میگویم و مادر تو با گوشت بشنو و باچشمت آرام

 آرام عکسهای آلبومم را ببین ، آنها شاهد کلمه به کلمه

 سخنان من خواهندبود .

           آنها به تو خواهند گفت که من راست میگویم.

توقصه میگفتی اما آنطور که من دوست میداشتم و

 من قصه میگویم اما آنگونه که هر دو به شنیدنش نیاز

 داریم .

             مادر یادت هست اولین باری که ساکم را می بستم

 وتو قرآن بر سرم گرفتی ، چقدر خوشحال بودم و سر

 حال.

            اما سر مستیم ناشی از غروری بود که بعدها در

 زیرگامهای حقیقت لجن مال شد ، آن وقتها فکر میکردم

 امیر ارسلان قصه های توام و برای شکست قهرمان دشمن

 به میدان میروم ، خیال میکردم که کاروان کربلا فقط و

 فقط لنگ اعزام من است. من که بروم خیلی چیزها فرق خواهد کرد .

           در واقع می رفتم تا خود را نشان دهم . اما

 جبهه آنجائی نبود که در حصار ذهنیت مادی من گنجیده

 بود .تو در قصه هایت از سرزمین مقدسی میگفتی که در

 آن ، همه طلسم های وحشت و ضعف و بیچارگی شکسته

 میشد و من همیشه فکرمیکردم که این سرزمین محصول

 فقط و فقط تخیلات بی آلایش توست .

               اما من در آنجا در اوج حیرت و ناباوری

 سرزمین موعود تو را یافتم ، سر زمین مقدسی که طلسم

 ها را براحتی میشکست و انسان رارها میکرد .

               افسانه های شیرین تو آنجا در پیش چشمانم

 عینیت یافت . همه ساکنان آن سرزمین یک اسم داشتند ،

رزمنده ،

               همه یک لباس بر تن ، لباس خاکی

           و همه بی استثناء عبد خدا ،

             امیر این سرزمین پیری بود که ندایش را به جان

 میخریدند ، مادر پیر بود ، اما جوانمرد .او بر قلبها

 حکومت میکرد ، برای همین هم آنجا عسس و پاسبانی و

 شبگرد نداشت .

             در آنجا گناه ، غریبه ای بودکه هیچ گاه پایش به

 دروازه شهر نمی رسید ، گناه دیو سیاه افسانه هاشان بود

 .با این همه ملاک ،برتری شان تقوی بود و بس .


            آنها برای زندگی جای ثابتی نداشتند ، خانه به

 دوشجبهه بودند ، مجنون صحراها و فرهاد کوهستانها .

              اما هر جا کهخیمه هاشان را به پا میداشتند ،عده

 ای از میانشان میرفتند ،

        و مادر من هم نمیدانم به کجا ، اما میدانم که آنجا از

 این جاهای معمولی نبود ، آنقدر پیش چشمشان عزیز بود

 که برای وصالش لحظه شماری میکردند ،


          به کرخه میرفتند و پس ازمدتی گروهی از

 دوستانشان به آسمانها پرواز میکردند ، با هزار افسوس و

 اندوه و بازبا هزار امید محمل به قصد کارون می بستند و

 باز پس از مدتی در شبی سرنوشت ساز ،عده ای دیگر برات

 پرواز میگرفتند.

             بغض گلوشان رامیگرفت و اما امید به آینده.

             بازعازم جای دیگرشان می نمود.

             این بار کوزران و پس از مدتی جایی دیگر و ...

           آناهیتا و جایی دیگر

             و باز کرخه .


 مادر چگونه بگویم ؟

            وقتی ساکن جائی می شدند و عمود خیمه ها را در

 سینه خاک فرو می بردن، انگار همه خوبی و پاکی یک جا

 با آنها منزل میگرفت ، میگویندچادرهاشان ۳۰ نفری بوده

 است .

                         امابخدا مادر دروغ است، هر کدام برای

 تمام کائنات جا داشت ، از پنجره کوچکش میتوانستی به

 راحتی عرش خدا را ببینی و چه میگویم.


 اصلاً « خود خدا را » ....


             خود خدا را که به رویت می خندید .


          قصه های تو مادرهر کدام ، یک قهرمان بیشتر

 نداشت ، فقط یک مرد داشت ، یک خوب داشت ، یک انسان .


         اما قصه من مادر قصه قهرمانان است ، افسانه

 راست مردها ، مردهائی که تقدیر ، افسار خود را دودستی

 تقدیم اراده شان کرد .


             اماهیچ یک شکل رستم نبودند ، هیچیک کلاه خود

 شاخدار به سر نداشتند ، بازو بند پهلوانی سیستان را بر

 بازوی هیچکدامشان نمی دیدی ، اما با اینکه خیلی هاشان به

 بلندی شمشیررستم قد نداشتند ، با آنکه خیلی هاشان با

 ترکش کوچک از پای در می آمدند ، امابلندای روحشان از

 گنبد وجود بالا میزد ، هزارها مثل رستم در برابر عظمت

 اراده شانبه دریوزگی می افتاد ، و بازوبند پهلوانی شان

 اثر بوسه ای بود که امامشان بربازوشان نهاده بود .


              وقتی نماز می خواندند ، مادر ، وقتی در

 پرتوروشنای فانوس قنوت میگرفتند ،تازه می فهمیدی

 چگونه نماز آدمی را از کارهای بد بازمیدارد .


             مادر ، سجده هاشان تقدیم سر بود در پیشگاه

 دوست، اگر اسماعیل به در خواست پدر راهی قربانگاه

 خویش گشت ،اینها با التماس خود سر به منا میگذارند تا

 دوست رضایت دهد .


             تو فقط شانه های لرزانشان را میدیدی و وقتی

 سربر میداشتند ، صورت و سجده گاه غرق اشک بود و

 دوباره ...  


           مادر وقتی پای صحبتشان می نشستی همش صفا بود 

 به خدا من از آنها راستگوتر ندیدم ، آنها بر خلاف تمام

 دوستان دیگرم که همگی همنشینم میگشتند تا وسیله ای

 باشم در اختیار اهداف شخصیشان ، فریبم نمیدادند .


             مادر پس از تو، فقط آنجا دوباره طعم شیرین

 محبت راچشیدم، یک بار غروب کنار یکی از کوچولوهاشان نشستم .


         خیره خورشید بود ،با آنکه میلی به سخن نداشت به

 حرفش کشیدم.


        گفتم :کجائی ؟


        گفت: نمیدانم .


        اما میدانم کجا باید بروم .


               یک بار هم در شلمچه در زیر بارش تیرزمین

 گیر بودیم .به یکی شان گفتم چه خبر ؟


              گفت:آماده پرواز .


                من آنجا فهمیدم خدا را و انسان را ، زندگی را

 ومرگ را ، دوست را و دشمن را ، معنی را و بیهودگی را ،

 من آنجا متولد شدم ، چشم بازکردم ، زندگی را آغاز

 نمودم .


               و اکنون نیزمادر ،من نمی گویم حال که به شهر

 باز گشته ام باید نا امید باشم .باید فقط و فقط در حسرتی

 غریب اشک بریزم .باید مدام از خدا طلب مرگ کنم .باید

 یک ریز با عکسهای آلبومم دیوانه وار سخن بگویم .باید

 با کس دیگری حرف نزنم .باید خوشحال نباشم. نه ،اما تو

 هم از من نخواه که به همین زودی همه چیز را فراموش

 کنم . شلوار لی بپوشم وفرم مو عوض کنم و پیاده روهای

 شهر را قدم شمارم ، تا مثل خیلی ها چهره دخترکی،ساعتها

 علافم کند و در موج عشقی کثیف بغلطاندم . نه مادر فقط

 بی شرفها اهل اینکارهایند.


           عقیده برای آنهامثل شلوارشان، هر از چندی

 تعویض می شود. تقصیر خودت بود. می خواستی مرا بغل

 نکنی وبا خود به مجلس روضه نبری تا خود گریه کنی و

 اشکهایت دانه به دانه بر سر و رویم بریزد .


                  تا جسم و جانم بوی حسین بگیرد ، چرا وقتی

 محرم میشد لباس سیاه بر تنم میپوشاندی ؟


               پرچم یا حسین مظلوم ،به دستم میدادی و وقتی

 دسته ای از کنار خانه مان میگذشت سرم را گل مال

 میکردی و به میان دو ستون دسته روانه ام مینمودی تا حسینی بار بیایم.


               یعنی با شرف .


و مادر

                کسی که از کودکی خاک کربلا بر سر کرده

 باشد، سر به هیچ آستانه ای جز آستان حسین نمی ساید .


                 مادر من نمی توانم مثل آنها باشم ، اگر جبهه را

ندیده بودم ، اگر محمود را تجربه نکرده بودم .


 اگر آن همه بزرگی را از قاسم خانی نمی دیدم،


 اگر زیبایی روح بخشی را نچشیده بودم .


اگر عمق روح آن کوچولوی جمارانی را حس نکرده

 بودم،خیلی راحت می توانستم به آنها بپیوندم .دیگر تمام

 آرزوهایم جلو مدرسه دخترانه درانتظارم میماند، دیگر

 حتی دغدغه خوب بودن را هم می توانستم نداشته باشم .


            آنوقت میتوانستم براحتی همه چیز را ترک کنم ،

 دیواری از لذتهای مادی بسازم و تمام کمالات را در پشتش

 دفن کنم .


           با خدای متعال خدا حافظی کنم .دیگر ناز نخوانم

 ،پاک بودن را عقب افتادنی بدانم و گریه بر حسین را

 خرافه پرستی ، اهل عشق باشم وعشق را هوس معنی کنم .

 آن وقت تو می توانستی صبح تا شب و شب تا صبح ،شاهد

 قهقهه های مستانه من باشی. دیگر هیچ وقت نشان اندوهی

 را بر پیشانی ام نخوانی .رد پای اشکی را بر گونه هایم نبینی ،


                  آلبوم عکسم همه یادآور الواطی هایم باشد ،

 در کوه و کنار دریا ، دربند و بندر


        اما مادر میدانم که نه تو می خواهی چنین باشم ونه

 من ، تو مرا راهی جبهه کردی تا چشم و گوشم باز شود و

 باز شد مادر .


               بخدا قسم از لذت هاشان حالم به هم میخورد .


               از غصه هاشان خنده ام می گیرد.


              از ایده آل هاشان بدم می آید .


               و از خودشان بیزارم .


              مادر من ازهمان کودکی وقتی می شنیدم که امام

 حسین شب عاشورا یارانش را گرد آورد و دو انگشت

 دستش را باز کرد و آنهااز میان آن دو بهشت را دیدند و

 مست و خوشحال روی یکدیگر را بوسیدند ، از آن

 زمان همیشه آرزو داشتم تا بدانم حسین زهرا چه چیزی

 را در برابر دیده شان نمایان کرد، که کارشان به جنون

 عشق کشید .آنگونه که عاشورا را آفریدند .


                آنجا بود که قاسم ۱۳ ساله در وصالش آنچنان

 به آب و آتش میزد .


              آنجا چه خبر بود که اکبر ۱۸ ساله آن گونه

 کارش به اربا" اربا کشید و جوانان بنی اسد ،..


                 آنجا چه غوغائی بود که کودک شیر خوارش

نیز در واپسین لحظات آنگاه که قصه عاشورا رو به پایان

 بود، به آن شکل سربازی اش را اعلام کرد ودر آغوش بابا

 بخواب رفت ....


              و مادر من درجبهه به این آرزویم رسیدم.


             رفتم و پس ازمدتها دانستم آنچه که یاران حسین

از میان انگشتان او دیده اند ،نه باغهای سر سبز بوده


              و نه اشجار « تجری من تحت الانهار »


              نه « حور العین و غلمان »


             هیچ یک .


                 آنهااز آن میان ،چهره خود حسین را دیده

 بودند و دانسته اند که در آن جهان نیز با او خواهند بود .


             مادر من شهادت میدهم، به عنوان کسی که از

 نزدیک شاهد ماجرا بوده است که ،شهیدان ما هیچ یک به

 عشق درخت و چشمه و حوری، تجهیزات نمی بستند .


            عشقشان حسین بود و خدای حسین .


             عشقشان رضایت امام زمانی بود که دلش از

 نامردمی ها خون بود .


               عشقشان آرامش خاطر پیرمردی بود که اکنون

 مدتی است در کنارشان بخواب رفته.


                       او که شبهای عملیات آنگاه که

 فرزندانش در موج آتش و خون حماسه می آفریدند، تا به

 صبح بر بسیجیانش میگریست ، هر پیکر خون آلودی که

 بر خاک میخفت گوئی همه جانش از کالبد خارج می شد .


                مادر بر من خرده مگیر ، بگذار در این دنیای

 شلوغ که ناچارم تمام روز را برای این و آن باشم ،چند

 لحظه ای هم برای خود گریه کنم تایادم نرود که همیشه

 مرد بمانم .


              مادر ، بجای بعضی نگرانی های بی مورد برو

 برایم دعا کن ، دعا کن تا همیشه پسرت، گمشده اش را در

بهشت زهرا بجوید.


               از آنجا نیرو بگیرد ،تا آخر نیز کارش به

 هیچ بهشتی نکشد، جز بهشت زهرا .


                                                                                                                                           والسلام

                                                                                                                                        مصطفی رحیمی

متن اینجا قرار می گیرد

:: مراسم سالگرد شهید سال 98
:: آلبوم سالگرد شهید ناصری-بهمن 92-شماره یک
:: آلبوم تصاویر افتتاح سالن شهید سعید ناصری
:: آلبوم عزاداری دهه دوم هیات رهروان عاشورا-92
:: آلبوم جدید عکسهای شهید سید هادی هاشمی
:: مراسم احیا هیئت رهروان شهدا.علی آباد جنوبی
:: وداع اهالی علی آباد و خزانه با شهید قدرت الله سرلک
:: مراسم احیاء با حضور بر پیکر شهید قدرت الله سرلک
:: مرحوم کربلایی حامد محتشمی
:: آلبوم عکس مرحوم حاج آقا طاهری
:: آلبوم تصاویر بازگشت پیکر شهید قدرت الله سرلک
:: آلبوم شهید حجت الله برزویی
:: آلبوم یادبود مراسم 2 شهید گمنام خزانه-92
:: آلبوم مربوط به شهدای تفحص
:: آلبوم خاطره انگیز تصاویر عملیات بیت المقدس 4
:: آلبوم خاطره انگیز تصاویر اعزام به جبهه
:: آلبوم تصویری گردان مالک لشگر 27
:: آلبوم تصویری خط مقدم
:: آلبوم تصویری نبرد خرمشهر
:: آلبوم تصویری رزم شبانه
:: آلبوم تصویری حرکت رزمندگان به طرف خط مقدم
:: آلبوم تصاویر وداع رزمندگان در جبهه ها
:: آلبوم تصویری عملیات کربلای 5-شلمچه
:: آلبوم تصویری عملیات والفجر 8- فاو
:: شهید محمد موافق
:: آلبوم عکس لحظات شهادت رزمندگان
:: آلبوم عکسهای خاطره انگیز جنگ
:: آلبوم عکس لحظات وداع رزمندگان با خانواده ها
:: آلبوم عکس ماووت-بیت المقدس 2
:: عکسهائی از خط مقدم جبهه ها
:: آلبومی جدید و قدیمی از بچه های با صفای علی آباد
:: شهید عباس باستانی- شهید محمد باستانی
:: آلبوم عکس خاطره انگیز از جبهه
:: شهید حاج اصغر صادقی.فرمانده گردان زهیر
:: آلبوم منطقه عملیاتی بیت المقدس 2-ماووت
:: شهید علی گوگونانی
:: شهید علی تکلو
:: آلبوم عملیات مرصاد به روایت تصاویر
:: شهید حسن زارعی
:: شهید حاج داود حیدری-فرمانده گردان زهیر
:: البوم شماره 2 گردان زهیر.
:: پوستر شهدای عزیز علی آباد جنوبی
:: اطلاعیه های مراسم های شهدای محل
:: شهید عباس بایندوریان
:: آلبوم عکسهای سالگرد شهید ناصری .سال 90
:: آلبوم عکسهای سالگرد شهید ناصری .سال 89
:: شهید علی اصغر مشکی
:: آلبوم رزمندگان گروهان عاشورای گردان زهیر
:: شهید عباس شجاعی
:: لبوم شماره 6. بچه های محله علی آباد
:: آلبوم شماره 5. بچه های محله علی آباد
:: عکسهای مراسم سالگرد شهید ناصری.سال 87
:: آلبوم شماره 4 شهدا و بچه های علی آباد
:: شهیدان محمد رضا و علیرضا صادقی
:: شهید حمد الله اقدم
:: آلبوم شماره 3 همرزمان قدیم
:: شهید برزوئی و مرحوم حجت الله برزوئی
:: شهید احمد باقری
:: شهید جعفر نگاهی
:: شهید رضا لشگری
:: آلبوم عکس بچه های علی آباد جنوبی-شماره 2
:: آلبوم عکس بچه های علی آباد جنوبی-شماره 1
:: شهید آقا محمدی(داماد شهید اکرامی)
:: شهید شیرالله رحمت پور
:: یادگاریهای جنگ
:: شهید باروزه
:: شهید محمد تکلو
:: شهید مجید شوارعان
:: شهید کرامت محمدی
:: شهید مهدی تیموری
:: شهید یوسف سرلک
:: شهید ان موسی و جلیل رشیدی
:: شهید محمد رضا گودرزی
:: شهید مصطفی باتوانی
:: شهید محمود ثامنی
:: شهیدان محمد علی و احمد مردیان
:: شهید محسن رضایی پور
:: شهید حاج حسن مقدس
:: شهید ضیغام(محمد) تمجیدی
:: شهید محمد سپهری
:: شهید بهرام لطفی
:: شهید ذوالفقار گوگونانی
:: شهید سید محمد دستواره
:: شهید سید محمد رضا دستواره
:: شهید سید حسین دستواره
:: شهید محمد رضا حاجی زاده
:: شهید سلیمان دده خانی
:: شهید علی اصغر اسدی
:: شهید علی صالحی
:: شهید قاسم هونجانی
:: مرحوم حاج مالک تکلو.پدر شهید محمد تکلو
:: شهید محمد اکرامی
:: شهید علی رضا اذری
:: شهید صمد کاظمی
:: شهید اصغر قدرتی
:: شهید سید هادی هاشمی
:: شهید سعید ناصری